مهمونی خاله سمیه
یه خاطره بگم از اون وقتایی که تو 4 ماهه بودی.یه روز رفتیم خونه عمه شوکت.خاله سمیه تازه عروسی کرده بود و با همسرش اومدن اونجا(عمو مسلم به بابات شبیه)تا شوهرشو دیدی شروع کردی به دست وپا زدن .اینقدر ذوق کردی و سرو صدا راه انداختی که عمو مسلم سریع بغلت کرد وبنده خدا خوشحال بود که براش احساسات به خرج دادی..وقتی رفتی تو بغلش یه چند لحظه ای نگاش کردی و بعد متوجه شدی بابات نیست...زدی زیر گریهیه قشقرقی به پا کردی که همه ما نمیدونستیم ساکتت کنیم یا بخندیم....... 2شب پیش شام مهمون خاله سمیه بودیم.چون محیط خونه برات جدید بود همه با هم نمیتونستیم کنترلت کنیم.تازگی ها وقتی خواسته ات بر آورده نشه گریه میکنی و خودت رو زمین میزنی.قربونت بشم خونه خوشگل و مرتب خاله سمیه وقتی خداحفظی کردیم مثل یه خونه زلزله زده بود.تمام سی دی ها رو زمین .جانماز وسط اتاق.تمام سر در ها کنده ...همه میوه ها وسط اتاق پذیرایی..البته عمو مسلم همش بغلت میکرد و میچرخوندت ....بالاخره به خاله سمیه گفتم بریم تو اتاق ..یه دور کل اتاق رو زدی و بعد اومدی سراغ مامان بیچاره.یه آلو بر میداشتی میگفتی گاز بزن .اگه ادای خوردن آلو در میاوردم جیغ میزدی ..واسه اینکه ساکت بمونی هر کاری میخواستی انجام میدادم .موقع بر گشتن اینقدر آلو خورده بودم که معدم درد میکرد.به خاله سمیه گفتم ..عزیزم شب کارم به بیمارستان کشید بگم چند کیلو آلو بوده........